جک جدید (2011و2012) برای کسانی که همیشه می خوان شاد باشن
|
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب دعوای زناشویی ۱ - چرا اینجانشستی ؟ ! صدای رضا خواب آلود اما کمی خشمگین بود. چرا این زنها آنقدر دیوانه اند. چند لحظه پیش وقتی در تختخواب خالی غلطی زده بود و متوجه نبودن مهشید شده بود، ساعت بالای تخت پنج دقیقه به چهار صبح را نشان می داد. این هم از بچه بازیهای جدیدش بود . سالهای اول هر وقت می خواست خودش را خیلی ناراحت نشان دهد، شب ها در رختخواب گریه می کرد. انگار که تمام روز را که تنها در خانه بود از او گرفته بودند و فقط در آن ساعت شب که رضا می خواست چند ساعتی بخوابد تا صبح فردا به راحتی به سرکار برود، باید با آنهمه سروصدا بینی اش را بالا می کشید و نفس های بغض آلود بیرون می داد. رضا چند باری هم سعی کرده بود تا از او دلجویی کرده باشد و تسکینش دهد. اما هرچه بیشتر ملایمت به خرج می داد، فاصله تکرار این صحنه در شبهای متوالی کمتر و کمتر می شد. او هم خسته شد و گذاشت مهشید تا هروقت می خواهد بالشش را با اشکهایش مرطوب کند. درواقع زیاد هم بی ثمر نبود. مدتها بود که مهشید دیگر در رختخواب گریه نمی کرد . اما حالا یک بازی جدید شروع شده بود رضا همچنان که به اطاق یاشار و حمام و سالن نگاهی انداخت، با خود فکر می کرد که چقدر این زن حوصله دارد که دراین ساعت نیمه شب چنین نمایشی را به راه می اندازد. ای کاش اصلاً از جا بلند نشده بود . چند بار به این رفتار مهشید هم اهمیت نمی داد، از نشستن در گوشۀ آشپزخانه یا کنج سالن دست برمی داشت و ترجیح می داد تا صبح درجایش بخوابد و تمام افکار بی پایانش را برای روز روشن بگذارد . •- برو بخواب ، من خوابم نمیبره . صدا از همان گوشه ای که مهشید در کنج آن مچاله شده بود آمد. زن تکانی نخورد. قسمتی از آشپزخانه با نوری که از نورگیر به داخل می آمد اندکی روشن بود اما آن گوشه که مهشید خودش را جمع کرده بود کاملاً در تاریکی محفوظ بود. میدانست که رضا نمی تواند به خوبی او را ببیند. لزومی نداشت که حتی زحمت نگاه کردن به سوی درگاهی را نیز به خود بدهد. حوصله نداشت. دلش می خواست رضا زودتر به اتاق خواب بازگردد تا او باز هم با خود تنها باشد. مطمئن بود رضا اینموقع شب هیچ تمایلی به شنیدن هیچ حرفی ندارد. پس بهتر بود آن سایۀ طلبکارانه هر چه زودتر از میان در کنار می رفت تا او خلوت خود را دوباره بازیابد. انتظار چندان طولانی نشد. رضا با بی حوصلگی و انزجار نفسش رابیرون داد و بعد از چند دقیقه که چراغ دستشویی روشن شد و صدای آب در میان لوله ها پیچید، صدای فنرهای دشک تختخواب و خش خش ملحفه ها باعث شد که مهشید با آسودگی دستش را روی گونه و چانه اش بکشد و قطره اشکی را که لحظاتی بود که پوستش را به خارش انداخته بود از صورتش پاک کند . فردا باید کارهای زیادی انجام می داد. دوست ماندانا خواهرش، وکالت خوانده بود. اول به او تلفن می زد. اگر همه چیز همانطور که پیش بینی کرده بود درست از آب در می آمد تا قبل از بیدارشدن یاشار تمام اطلاعاتی که احتیاج داشت به دست می آورد. بعد هم می توانست بچه را پیش مادرش بگذارد و خودش به بهانه کاری به دادسرا برود و درخواست طلاق بدهد. کسی نباید می فهمید که او چکار می خواهد بکند. این کاری بود که باید خودش تا به آخر به انجام می رساند . وقتی همۀ برنامۀ فردا را دوباره مرور کرد از هیجان بلند شد و در طول وعرض سالن به راه افتاد . با شتاب تا انتها می رفت و دوباره تا دم درب آشپزخانه بازمی گشت. کارهای زیادی یاید انجام می داد. همه او را دست کم گرفته بودند. اما اشکالی نداشت به زودی از اشتباه درمی آمدند . باز چند بار تا انتهای سالن رفت و بازگشت. اما حالا دیگر لبخند می زد. حالا می توانست برود و راحت سرجایش بخوابد. چون حالا می دانست چکار می خواهد بکند. با همان سبکی به سوی اطاق خواب رفت و آرام لبۀ تخت نشست. سرش را روی بالش گذاشت و پاهایش را به زیر ملحفه سرداد. با اولین حرکتی که به بدن خود داد با دستها و پاهای رضا برخورد کرد. خواست خودش را کمی عقب بکشد که رضا را از خواب بیدار نکند، اما کمی دیر شده بود . رضا آرام ولی بدون تردید زنش را به سوی خود می کشید دعوای زناشویی ۲ دستهای کوچک یاشار ناشیانه موهای روی پیشانی مهشید را کنار میزد. چشمهای مهشید بازشد. ساعت از نه هم گذشته بود. گلویش خشک و چشمهایش خسته بودند. چرخی زد و پسرکش را که کنارش خوابیده بود و لبخند میزد در آغوش کشید. بچه خندید. گاهی مادرش برای اینکه زودتر از آن زمانی که خیال داشت بیدارش کرده بود، حسابی بدخلقی میکرد. اما امروز مادر با لبخند بغلش کرده بود و لپها و گردن و زیر گلویش را غرق بوسه میکرد. یاشار قلقلکش میآمد و جیغ میکشید و مهشید با لذت بیشتری لبها و بینی اش را به زیر گلوی بچه فشار میداد و از پیچ و تابهای تن کوچک یاشار میان بازوانش لذت میبرد. وقتی مهشید دوباره به چشمهای پسرش نگاه کرد، چشمهای هردو از خنده نمناک شده بود. مهشید دوباره به پشت دراز کشید و دستش را در امتداد تشک تختخواب دراز کرد: _ میای تو بغل مامان؟ همونجوری که دوست داریم ! بچه چهاردستوپا خودش را به آغوش مادرش رساند. سرش را روی سینۀ مهشید گذاشت و دستش را دور تن مادر حلقه کرد. مهشید با یک دست شانهها و پشت یاشار را نوازش میکرد و دست دیگرش حلقه های نرم و خرمایی سر پسرک را به عقب میراند. این لحظهها، لحظات ناب و بینظیری بود که با تکرار هر روزش باز هم عادی یا کم ارزش نمیشد. مهشید میدانست که جای بچه در آغوش وی چندان راحت نیست ولی از اینکه میدید آن کوچولوی چهار ساله چطور سعی دارد به خاطر رضایت مادرش خود را آرام نشان دهد و به آن شکل ناراحت صبورانه در آغوش مادر باقی بماند غرق لذت و درعین حال عذاب وجدان شد. ساعت از ده هم گذشته بود. آن زمان که مهشید پیش دستی عکسدار یاشار را با هفت هشت تا لقمه ی کوچک کره و پنیر و چای ولرم شیرینی که مهشید هیچ وقت نفهمید برای چه فکر می کرد باید آنقدر شیرین باشد که حتی خودش قادر به چشیدنش نبود، کنار دست یاشار که روی لبۀ کابینت نشسته بود ، گذاشت. مهشید با کجخلقی محتویات ظرفهای کثیفی را که همه جای آشپزخانه را اشغال کرده بود ، در سطل زباله خالی میکرد و ظرفها را با سروصدا داخل ظرفشویی میانداخت. چقدر شب گذشته که در این گوشه نشسته بود از بوی بقایای ترشیدۀ میوهها همراه با بوی سرکۀ سالاد، بوی سرخکردنی با بوی وانیل و شکلات کاسههای بستنی، که انگار درست زیر دماغش بود رنج کشیده بود. شب گذشته!؟… همه چیز چقدر تلخ و سنگین بود… ناگهان علت تمام آن گرفتگی سر و خشکی گلویش را به یادآورد. تقریباً همه را فراموش کرده بود. چقدر رضا آسان میتوانست همه چیز را خراب کند. تصمیم داشت امروز صبح کارهای زیادی بکند. اما عجیب ابنکه انگار همه چیز را فراموش کردهبود. الان تا میخواست اطلاعاتی را که نیاز داشت به دست آورد و یاشار را آماده کند، ساعت یازده شدهبود. رساندن یاشار به مهد کودک مادرش، توضیحی موجه برای آنها و احتمالاً کمی توقف و احوال پرسی و بالاخره رسیدن به آنسوی شهر تا دادسرا!نه، برای امروز دیگر امکان نداشت. شاید فردا بهتر بود ساعت بالای سرش بگذارد تا صبح خواب نماند. تازه میتوانست امروز به بهار دوست ماندانا تلفن کند. یک بهانۀ خوب هم برای غیبت فردایش و نگهداری از یاشار برای مادرش پیدا کند و برنامهریزی شده و آگاهانه و بافرصت کافی دست به عمل بزند. آری اینگونه بهتر بود. هفت سال گذشته بود. یک روز بیشتر چه اهمیتی داشت. ولی چقدر عجیب بود. واقعاً هفت سال گذشته بود دعوای زناشویی ۳ دانشگاه تهران، خیابان انقلاب، خیابانهای اطراف، چه روزهایی بود. الان که به همۀ آن روزها فکر میکرد، می دید چقدر همه چیز عادی بود و چقدر در زمان خودش پرهیجان و لذتبخش به نظر میرسید. هرترم، هراستاد، هردرسی… ناگهان تبدیل میشد به یک دنیای ناشناخته. گاهی خشکترین درسها و عبوسترین استادها، جالبترین و پرکششترین ماجراها را به وجود میآورد. شاید عجیب نبود که درآنروزها حتی رضا هم جالب به نظر میرسید. با پاترول دورنگ طلایی و یشمیاش، با موهای بالا زده و همیشه مرتب و ریشوسبیلی که فقط به اندازه یک قاب دور گونه ها و چانه اش را دربرگرفته بود، پیراهنهای مردانه با خط اتوی روی آستینها و شلوارهای پیلیدار سورمه ای و خاکستری، کفشهای چرمی همیشه واکس زده، با اندامی پر و با قدی نه چندان بلند… هه! کدام یک از این چیزها جالب بود خدا میداند؟! ولی آنروزها برای مهشید تمام اینها نشان از مردی میداد که میداند از زندگی چه می خواهد. پسرهای دانشکده همه فوقالعاده هیجان زده و سردرگم بودند. رفتارهایشان بیشتر کودکانه بود تا مردانه. با صدای بلند میخندیدند. دنبال هم میدویدند. بعضی هایشان هم که از این بدتر، سعی میکردند با پوشیدن شلوارهای پیلی دار اتو کشیدۀ مد آن زمان که با بدنهای لاغر و استخوانیشان هیچ سازگاریای نداشت و با گرفتن کیف های دستی بزرگ مسخره خودشان را به شکل مردهای بسیار پرمشغله و پرمسئولیت درآورند، که جز مضحک شدن نتیجهای برایشان دربرنداشت. اما رضا نه، رضا یک مرد واقعی بود. روزی که خاله فرشته از خانوادۀ رضا با مادر حرف میزد، در صورت مادر دودلی و ناتوانی در تصمیمگیری موج میزد. به عقیدۀ او مهشید مثل ماندانا نبود. دانشگاه رفتنش هم با هزار مصیبت، با کلی پول کلاس و معلم خصوصی دادن، دروضعیتی که چندان هم این هزینه ها ساده نبود. آن هم تازه در رشتهای نهچندان جالب رخ داده بود. دختر آنچنان هم درقیدوبند تحصیلات عالی و دستیابی به مدارج فوق العاده نبود. درواقع برایش همان بهتر بود که ازدواج میکرد. اما با یک پسری که شانزده سال از خودش بزرگتر بود؟! … نه… اصلاً چرا پسره تا حالا ازدواج نکرده؟! . یک پسر سیوشش ساله، بدون هیچ دلیلی مجرد؟! تمام این افکار به مادر کمک میکرد تا به دودلیها و تردیدهایش سمتوسویی بدهد. آره… اشکالی نداشت که مهشید ازدواج کند. شاید خوب هم بود. اما این یکی نه! … شانزده سال بزرگتر؟! خاله فرشته که انگار عزمش را جزم کرده بود که مادر را از تشویشها و نگرانیهایش رهایی بخشد بدون عقب نشینی همچنان ادامه میداد: _ بیخودی این فکرها را نکن خواهر، حاج آقا ملک اینها اصلاً یک خانوادۀ اصیل و با ریشهای هستند که توشون این حرفها نیست. آقا رضا رو ماشاءالله من خودم دیدمش. جوون سالم و مومنیه. داداش بزرگش هم تازه یک ساله ازدواج کرده. بچههای کاری و نجیب و افتادهای هستند. اهل هیچ آتوآشغالی هم نیستند. یک سیگار این پسرها نمیکشند. دختراشون هم همینطور. حیف که پسر تو فامیل نداشتیم وگرنه حیف بود که بذاریم از دستمون برند، آنقدر که این دخترها پاک نجیب و خانوم و هنرمند بودند. خاله فرشته با سیاست مکثی کرد و به مهشید که با جدیت داشت بافتنی میبافت که مبادا از دخترهای آقای ملک چیزی کم بیاورد، نگاهی انداخت و مثل کسی که دهانش آب افتاده باشد مکثی کرد و لحظهای چانهاش را منقبض کرد، دستش را روی دستۀ مبلی که مادر مهشید نشسته بود گذاشت و باوجودیکه خودش را به سمت خواهرش خمکردهبود، اما چشمهایش کاملاً به سمت مهشید بود ادامه داد: _ شانزده سال بزرگتر هم که عیب نیست، تازه حسن هم هست. خدا شاهده خودم همین هفتۀ پیش، از جلوی طلا فروشی توی فلکه رد میشدم. دختره بیستودوسه سال بیشتر نداشت، اما خدا وکیلی خوشگل و خوش هیکل بود. اونوقت مرده، بگم چهلوپنجشش ساله بود. دست دختره رو گرفته بود التماسش میکرد که فقط بیاد تو طلا فروشی یک چیزی انتخاب کنه. فکر میکنی چی؟! می خوای یک پسر بیستوچند سالۀ دانشجو که دستش به دهنش نمیرسه بیاد دخترت رو بگیره ببره یک عمر بهش گشنگی بده و بدبختی وام و قسط و هزار کوفت و زهرمار، تازه بعداز بیست سال بخواد صاحب خونه و زندگی بشه که چی؟! بده! پسره کار، خونه، ماشین،همه چیز داره. تازه، سنش هم از دخترت اونقدر بالاتره که از ترس اینکه مبادا زن جوونش هوای جوونی به سرش بزنه، صد تا ناز دخترتو میخره که مبادا کم بیاره . مرد که سنش بالا باشه قدر زنش رو میدونه. با بچگی و جوونی و خامی زندگی رو خراب نمیکنه… تکتک حرفهای خاله فرشته انگار که همین دیروز بود، توی گوشهای مهشید میپیچید. چه تصویر زیبا و دوست داشتنیای از زندگی با رضا برای او ساخته بودند. عجیب نبود که مهشید خام شده بود. خاله فرشته آنقدر در انتخاب کلمات مهارت داشت که آنروز مادر هم کاملاً متقاعد شده بود که زندگی سخت، بدبینش کرده و هیچ اشکالی ندارد اگر قضاوتش را تا روز پنجشنبه که قرارشد خانوادۀ ملک برای خاستگاری به منزلشان بییایند به تعویق بیاندازد… صدای شکستن چیزی ناگهان مهشید را از آن روزهای دور به زندگی واقعیش بازگرداند. یاشار سعی کرده بود به مادر کمک کند و پیش دستی خالیش را از همانجا که نشسته بود به داخل ظرفشویی بسراند. اما درواقع شکردان بلوری سر راه بود که البته اکنون دیگر نبود! شکرهای پخش شده روی زمین و قطعات بیهویت و شکستهشده، بقایایی از چیزی بود که زمانی شکردان خوانده میشد . تلفن پشت سر هم زنگ میزد. شیشهها و شکرها؟… یاشار که گریه میکرد؟… تلفن؟… تلفن! دعوای زناشویی ۴ مهشید درسکوت، از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه می کرد. از خودش متنفر بود. سالها سعی کرده بود این سکوت احمقانه را بشکند. آن هم به چه شکل ذلت بار و حقیری! دیده بود که رضا هروقت خواهرهایش در ماشین همراه آنها بودند، از پروژههایی که با پدرشان درحال ساخت بود، از مسیرها و بزرگراههایی که قرار بود به زودی ساخته شود یا تغییر کند، کارها و برنامههای شهرداری یا… از هرچیز دیگری که ذرهای دانستنش برای مهشید مهم نبود با آبوتاب صحبت میکرد و توضیح میداد. سعی میکرد هربار که با رضا در ماشین تنها هستند خودش را علاقمند به تمام آن ساختمانهای نیمهکاره و خیابانهای بستهی شخمزده شده، نشان دهد!… اما… اما پاسخ رضا همیشه در یک کلمه یا حتی شانه بالا انداختن خلاصه شدهبود. چرا انقدر برایش مهم بود. چه چیزی همهی اینها را برای او مهم میکرد، درحالیکه انگار برای رضا اصلاً مهم نبود که مثلاً چرا مهشید ساکت است؟! یا بخواهد بهدنبال راهی بگردد برای بیشتر با هم بودن. چه چیز مهشید را این همه وابسته به خوب و بد رضا کردهبود و چه چیز رضا را اینهمه بینیاز! خسته بود. سگ کوچک قهوهای رنگ روی داشبورد ماشین نشسته بود و با هر تکان اتومبیل سرش بی اراده تکان میخورد. مهشید هم روبروی آن سگ قهوهای گردنلغ نشستهبود و بیاراده به جشن تولد بچهی خواهرشوهری میرفت که حتی انقدر برای او ارزش قائل نبودند که برای دعوت به خودش زنگ بزنند! شاید راضیه فکر می کرد اول و آخر که برادرش باید برنامه هایش را ردیف کند و زودتر بیاید، پول هم که پول برادرش است، تا تصمیم بگیرد چه هدیه ای برای بچه ی خواهرش بگیرد. مهشید دیگر این میان چه نقشی داشت که با او صحبت کنند. اّه… مسخره بود. از صبح که رضا زنگ زده بود و خبر دادهبود تا برای شب آماده باشند به همهی این چیزهای مسخره فکرکردهبود، تا الان! اصلاً چرا اینها باید برایش مهم باشد. در تصمیمات مهم زندگی شخصی خودش، آنجایی که پای احساس خودش، زندگیش، آینده و بدتر از آن همین امروزش درمیان بود. رضا اصلاً اهمیتی نمی داد که مهشید چه نظری داشت. واقعاً دعوت برای تولد یک بچۀ ده ساله چه اهمیتی داشت؟! خسته بود. خیلی خسته بود. درست امشب و این مهمانی احمقانه. یاشار مدام روی صندلی عقب اتومبیل وول می خورد و علی الرغم میلش چشم از آن بستۀ بزرگ براق برنمی داشت. مهشید به عقب برگشت و به پسرش لبخند زد. یک بار اوائل راه به آن دوتا چشم درشت پراز تمنا نگاه کرده بود و قول داده بود که او هم اگر یک کم دیگر بزرگ شود بابا یکی از همین ماشین های کنترلی و شاید حتی یکی بزرگ ترش را برای او خواهد خرید. اما این جمله چندان بچه را خوشحال نکرده بود. حداقل در آن لحظه نیاز به اطمینان خاطر بیشتری داشت. اما چشم های براقش جز پشت گردن کاملاً اصلاح شده ی پدرش چیز دیگری نمی دید. مهشید دستش را از بین دو صندلی رد کرد و به عقب چرخید. دوست داشت می توانست به بچه بگوید یکی از همین روزها خودش برایش خواهد خرید. اما می دانست حتی یاشار هم این جمله را باور نخواهدکرد. با لبخند امیدوارانه ای انگشتهای کوچک پسرش را درمیان انگشتانش گرفت. بچه چند لحظه ای صبوری کرد اما بالاخره به آرامی انگشتانش را از قفل دست مادر رها کرد و مجدداً روی بستۀ بزرگ وسوسه کننده قرارداد. آن انگشت کوچک فضول دقایقی پیش با بی صبری سعی کرده بود یکی از چسب های بسته را باز کند تا شاید قسمتی از عکس روی جعبه را ببیند و حالا سعی داشت بدون اینکه توجه مادر را جلب کند چسب جدا شده و خشک شده را مجدداً به کاغذ کادو بچسباند. مهشید برای لحظه ای به چسبی که دیگر چسب نبود نگاه کرد. اما به سرعت چشمهایش را بالا آورد تا خودش را به ندیدن بزند. یاشار سرش پایین بود و با تشویش به خرابکاری ای که کرده بود نگاه می کرد و با دندانهای بالایش لب پایینی اش را می جوید. مهشید دوباره چرخید و به پشتی صندلی تکیه داد. ترافیک کمتر شده بود و کمتر از ده دقیقۀ دیگر به منزل خواهرشوهرش می رسیدند. شب مسخره ای بود. فردا قراربود تصمیمات مهمی برای زندگیش بگیرد. صبح که رضا زنگ زده بود و گفته بود که شب جشن تولد کامران است، با عجله برگشته بود و شکرها را جمع کرده بود. یاشار را دلداری داده بود. لیلا دوستش زنگ زده بود و با هم صحبت کرده-بودند. ناهار پخته بود. گردگیری کرده بود و… هر کار دیگری جز آنکه به بهار زنگ بزند و اطلاعاتی که می خواهد به دست آورد و با مادرش برای فردا هماهنگ کند. اما مهم نبود. کافی بود فردا کمی زودتر از خواب بیدار شود. همه چیز درست می شد. فردا می رفت تا برای خودش، برای رضا که آنقدر حضور وی را نادیده می گرفت و برای یاشار که دنیای کوچکش با یک چسب نافرمان مطلاتم می شد و لب پائینی اش را می جوید، تصمیم بگیرد. دعوای زناشویی ۵ شب بود. تا چشم کار می کرد ماشین بود که به دنبال هم ایستاده بودند. یعنی ساعت چند بود؟! مهشید نمی دانست. اما خیلی دیر بود. خیلی دیر… مانتو و مقنعه به تن نداشت. چقدر خوب که انگار هیچ کس نمی دیدش. از ظهر از مدرسه درآمده بود و هنوز به خانه نرسیده بود! خیلی دیر بود… جواب مادر را چه می داد؟… مانتو و مقنعهاش را کجا گذاشته بود؟… فردا امتحان داشت. هیچ چیز نخوانده بود!… دقیقاً نمیدانست اینجا کدام خیابان است. تا خانه خیلی راه مانده بود. جواب مادر را چه میداد؟. . . فردا امتحان داشت … اما او که دانشگاهاش را هم تمام کرده بود… یعنی چه؟! باید زودتر به خانه میرسید. باید به مادر میگفت که یک اشتباهی پیش آمده. او سالها پیش لیسانسش را هم گرفته بود. به خاطر همین درسها یادش نمیآمد. خیلی از آن سالها گذشته بود. تلفن زنگ میزد… زنگ تلفن؟!… شاید از یکی از مغازهها یا ماشین ها شنیده میشد… کاش زودتر به خانه میرسید… زنگ تلفن… تلفن!!! . مهشید از خواب پرید. صدای شاد و پر هیجان لیلا از آن سوی خط به گوش می رسید: • ای بابا، تو که هنوز خوابی خانوم خانوما. مارو بگو فکر کردیم تا حالا چند باری راه پلههای دادسرا را از بالا تا پایین شمردیشون. نگو خانوم تو رختخواب تشریف دارند. • ساعت چنده؟! صدای مهشید آنقدر خواب آلود بود که هر کسی جز لیلا را ناامید می کرد. • ساعت یازده و ده دقیقه است و بنده بیشتر از دو ساعت و نیمه که دارم جنابعالی رو پیش مامانتون، در راه دادسرا، توی پلههای دادسرا، پشت درهای بسته، جلوی میزهای زهوار دررفته و خلاصه صد جای دیگه مجسم میکنم به غیر از رختخواب. الان هم در واقع با وجودی که مطمئن بودم هنوز برنگشتی ولی چون خیلی هیجان زده بودم فقط برای تسکین خودم که با شنیدن صدای بوق بی جواب تلفن یک کم آروم بگیرم شمارهات رو گرفتم. که البته در میان بالشت و لحاف دستگیر شدید… راستی یاشار کجاست که تو هنوز خوابی؟! • یاشار؟!… اوه! آره، اونم لابد خوابه که صداش نمیاد. دیشب خیلی دیر برگشتیم، بچهام خیلی دیر خوابید. فکر کنم سه و نیم بود. باید می خوابید. هشت صبح یکبار بیدار شدم. اما دلم نیومد این طفلک را با این کم خوابی بیدارش کنم. هفت سال که گذشت، یک روز دیگه هم روش. • خیر خانوم عزیز! سه روز دیگه روش. چون فردا ینجشنبه است و پس فردا هم جمعه، میریم تا شنبه. • مهم نیست، خوب شنبه! • آره اینم حرفیه. راستی! دیشب خوش گذشت؟ • اوه، توپ!… ولش کن بابا. همه چیز از تفاوت هامون شروع میشه و باز هم به تفاوت هامون ختم میشه. منو رضا خیلی با هم متفاوتیم، همین تفاوت هم همیشه باعث سوءتفاهم میشه. مهشید هیچ وقت ازخاطر نمی برد، روزی را که لیلا برای اولین بار رضا را دیده بود. رضا خوش تیپ و خوش قیافه نبود اما به وضوح پولدار بود. با تمام این آنقدر معمولی بود که لیلا باور نمی کرد مهشید حقیقتاً تصمیم ازدواج با چنین کسی را داشته باشد. معمولی دقیقاَ کلمه ای بود که لیلا آن روز استفاده کرده بود و بعد در جواب حیرت مهشید که از او پرسید،چرا این کلمه را جوری استفاده می کند که انگار یک اتهام یا یک گناه نابخشودنی است. تقریباً یک ساعت تمام طول کشید تا لیلا توضیح بدهد که به هیچ عنوان قصد توهین یا تمسخر را نداشته است. اما باور این که این همان مرد آرزوهای مهشید است و قرار است زیر یک سقف زندگی کنند، کمی مشکل است. واقعاً هم چه چیز باعث شده بود تا مهشید انتخابی آنقدر دور از انتظار دیگران یا حتی خودش، داشته باشد. مهشید همیشه زود دلبسته می شد. این چیزی نبود که خودش به آن واقف نباشد. حتی لیلا هم این را خوب می دانست. آن زمان ها یک روز به شوخی به مهشید گفته بود که :”اگر امروز من بیام و بهت بگم پسر همسایه ی ما تو را هربار که به خونه ی ما میایی و میری دیده و عاشقت شده و دیگه نمیتونه طاقت بیاره، تو حتی ندیده عاشقش میشی.” مهشید آنروز حسابی به این شوخی لیلا خندیده بود و کلی با تجسم هندی بازی هایی که می توانست در ادامه این سناریو رخ بدهد، با یکدیگر شوخی کرده بودند. اما این دقیقاً همان داستان پاورقی احمقانه ای بود که روی داده بود. مهشید، رضا و خانواده اش را دید. مادر خیلی خوشحال بود. آن ها خانواده اصیل و متمولی بودند که بچه های خوب و مودب و نجیبی تربیت کرده بودند و می توانستند برای مهشید حداقل امنیت و آسایش و رفاه را به همراه بیاورند. خانواده ی پرجمعیتی بودند. و این خیلی متفاوت بود از فضایی که مهشید در آن بزرگ شده بود، اما خوب بود. اگر پدر مهشید هم خانواده ی پرجمعیتی داشت، بعد از فوت آن خدا بیامرز مادر آنقدر یکه و تنها در مقابل آن همه مشکلات و سه تا بچه ی بی پدر، بی پناه و درمانده نمی ماند. در آن زمان ماندانا آنقدر بزرگ بود که سهمی از به دوش کشیدن بار را به عهده بگیرد و مانی هم آنقدر کوچک بود که خیلی سریع خاطرات آن چند سال را به فراموشی بسپارد و بی تابی نکند. درواقع بدتر از همه کنار آمدن با بی قراری ها و بهانه گیری های مهشید بود، که عزیز، دردانه ی پدرش بود و هیچ جوری حاضر نبود باورکند که دیگر قرار نیست پدر را ببیند. خانواده ی رضا شلوغ، اما گرم و صمیمی بودند. ماندانا رفته بود و راه خودش را در زندگی پیداکرده بود. درمورد مانی هنوز نمی شد قضاوت کرد، اما هرچه بود پسر بود. آنقدر هم روحیه ی حساس و شکننده ای نداشت. مهشید نه، باید از مهشید محافظت می شد و مادر اطمینان نداشت که بتواند این کار را به تنهایی و برای همیشه، انجام دهد. آن ها قادر بودند از مهشید مراقبت کنند. لحظه ای که در شب بله برون حاج آقا ملک پدر رضا، با تمام سعیی که داشت تا دستش به بدن دختر اثابت نکند بالاخره موفق شد تا گردنبند گرانقیمتی را که از جیب کتش درآورده بود، به گردن مهشید بیاویزد. اشک شوق چشم های مادر را پرکرده بود و مطمئن شد که انتخاب درستی نموده است. به راستی چرا مهشید یا هیچ کس دیگر اصلاً در آن لحظه به این موضوع فکر نکرد، که چرا گردنبند را نداده بودند حاج خانم به گردنش بیاویزد. اینطوری صد درصد هم راحت تر بود و هم درست تر. شاید مهشید یا حتی مادرش قادر بودند از همین حرکت ساده جایگاهی را که قراربود مهشید به آن برسد پیش بینی کنند. اما هیچ کس به این چیزها فکر نکرده بود. اون روزها هیچ کس به این چیزها اهمیت نمیداد. همه از این همه خوش شانسی سرحال و بی خیال بودند. مهشید آن روزها بی اندازه سپاس گذار بود. همه دوستش داشتند، بی هیچ دلیلی، بی هیچ نیازی. حقیقتاً این چیز ارزشمندی بود… از جا که بلند می شد تا به آنسوی اتاق برود، مادر رضا قربان صدقه اش می رفت، دخترها با تحسین نگاهش می کردند. حتی یک بار فاطمه خانم، خواهر بزرگ رضا، از زیر چادر سفید گلدارش قری به سروگردنش داد و چشم هایش را از سوی عروس بزرگشان تا به سمت مهشید چرخانده و با رضایت گفته بود: “خدا را صد هزار مرتبه شکر، چشمم به تخته. آقا داداش هام هر دوشون عاقبت به خیر شدند و خدا دوتا عروس خوب نصیب خانوادۀ ما کرد”، که قند تو دل مادر و مهشید آب شد. مهشید به کل فراموش کرده بود که در همان جلسۀ اول وقتی حاج آقا درخواست کرد تا “ما بزرگترها یک کم جمع و جورتر بشینیم، تا این دوتا جوون همون گوشه چند تا کلمه حرف باهم بزنند و ببینند اصلاً از صدای همدیگه خوششون میاد یا نه!” و بعد هم خودش و خانواده اش همه، از این خوشمزگی و درعین حال روشنفکری و تجدد حاجی کلی خندیده بودند و چشم و ابرو برای همدیگر آمده بودند. بعد از این که مهشید بالاخره به قول حاج آقا صدای رضا را شنیده بود، به این نتیجه رسیده بود که هرچند رضا پسر خوب و باشخصیت و آقائیه، اما به هرحال آن کسی نیست که مهشید قصد داشت ادامۀ زندگیش را با او شریک شود. چقدر همه چیز تغییر کرده بود. چقدر همه چیز دور و غیرقابل باور به نظر می رسید . شروع زندگی با رضا انقدر به گذشته ها پیوسته بود که مهشید وقتی به زندگیش در پیش از این اتفاق می اندیشید. احساس می کرد انگار به زندگی های گذشته اش، به آنچه تنها روحش، نه در این کالبد و در این زمان، بلکه در صده های پیش و در جسمی و فضایی غیر از این تجربه کرده است، می اندیشد . مهشید اطلاعات کاملی در این مورد نداشت، اما می دانست که پدر در سال های پنجاه وپنج و پنجاه وشش، درست یک سال پیش از به دنیا آمدن مهشید، هفده ماه به دلیل فعالیت های سیاسی در زندان بوده است. این هم از همان چیزهایی بود که مادر به طرز شگفت انگیز و خلل ناپذیری از صحبت کردن درمورد آن اجتناب می کرد. شاید آن روزها آنقدر ترسیده بود، که تأثیر آن اضطراب و وحشت هنوز هم او را وادار می کرد که مراقب گفته هایش باشد. تا قبل از فوت پدر که مهشید کوچک تر از آن بود که به این چیزها علاقه ای نشان دهد. بعد از رفتن او هم، دیگر درحضور مادر صحبت کردن از پدر و یادآوری خاطرات او سخت شده بود. بنابراین هزاران سوال بی پاسخ از آن روزها برای همیشه در ذهن مهشید باقی ماند. در سالن خانه همیشه یک کتابخانۀ دیواری بود که تمام طبقاتش مملو از کتاب های پدر بود. درواقع آنچه باقی مانده بود! چرا که وقتی پدر را گرفته بودند، ظاهراً مقدار انبوهی از کتاب ها و مجلاتی که پدر آن زمان ها دوروبر خود جمع کرده بود نیز همراه وی برده بودند. با وجودی که دیگر کسی آن ها را نمی خواند، اما مادر هیچ تمایلی به جمع کردن آن ها نشان نمی داد. مهشید هنوز هم کتاب هایی را که پدر درآن سال هایی که خیلی کوچک بود برایش خریده بود، همچون گنجینه ای حفظ می کرد و از دست نمی داد. او آرزوی مردی را داشت که همچون پدرش باشد. دلچسب ترین رویای مهشید، تصاویری بود که در آن مجسم می کرد همسرش در اتاقی که تمام دیوارهای آن را از سقف تا زمین کتاب پوشانده بود، روی یک مبل راحتی نشسته و درحال مطالعه است. مهشید، هربار در این رویای تکراری اما همیشه جذاب خودش را به گونه ای متفاوت مجسم می کرد. گاهی خودش هم روی قالیچۀ نرمی، زیر پای مرد دراز کشیده بود و کتاب می خواند یا در مورد چیزی که خوانده بود با او صحبت می کرد. گاهی روی مبل کناری می نشست و برای مرد محبوبش میوه پوست می کند یا قهوه می ریخت. گاهی هم خودش را می دید که از در اتاق وارد می شود، مرد عینک و کتابش را روی میز کنار دستش می گذارد و بازوانش را برای درآغوش کشیدن همسرش می گشاید و… اما به طرز غریبی، درهمان روزهای پس از اولین دیدار با رضا و خانواده اش، یک روز که از دانشگاه به خانه آمد. مادر برایش تعریف کرد که در نبود او دختر بزرگ حاج آقا ملک تماس گرفته و خواهش کرده تا آخر هفته جوابشان را بدهیم. چون ظاهراً هم پدرو مادرشان مهشید را بسیار پسندیده بودند و هم آقا رضا چنان مجذوب مهشید خانم شده که خواب و خوراکش تغییر کرده و ساکت و بی قرار شده. برای همین خواهش کردند که اگر ممکن است هرچه زودتر آقارضا و خانواده را از بلاتکلیفی دربیاورند… ناگهان مهشید، مرد رویاهایش را درمیان دود پیپ و عطرقهوه و کتابخانه اش تنها گذاشت و تصمیم گرفت قدردان این محبت بی شائبۀ مردی باشد، که هرچند نه به کتاب علاقه ای داشت و نه حتی قادر بود از فیلم و تئاتر و موسقی لذت ببرد و آنقدر عاقل بود که به گفتۀ خودش هیچگاه حرف پدرش را که در هجده سالگی او را از هرنوع مواد سمی و مخربی مثل دود و الکل برحذر کرده بود، از یادنبرد و آلودۀ هیچ چیزی نباشد و… و یک دنیا صفات خوب و سالم و بی نقص دیگر داشت. و آنگونه شد که مهشید تصمیم گرفت تا با مردی ازدواج کند که… به قول لیلا بسیار معمولی، به قول خاله فرشته اصیل، به قول مادر آقا و به عقیدۀ خودش درست ترین انتخاب بود. دعوای زناشویی ۶ - داری نگاه می کنی؟! مهشید اشاره ای به تلوزیون کرد و به صورت رضا خیره شد. متوجه بود که چشم هایش بیش از حد لازم باز هستند و دست هایش حالت بلاتکلیف بدی دارند. نمی خواست اینطوری باشد. دوست داشت قدرتمند جلوه کند. نمی خواست رضا به حالش ترحم نماید. نه، دیگر نه. شاید سابقاً بدون اینکه قادر باشد حتی پیش خودش این نکته را اعتراف کند، چنین چیزی را می خواست، اما حالا دیگر نه. دوست داشت قوی باشد یا حداقل اگر آنقدر هم قوی نیست، رضا درموردش اینگونه فکر کند. •- چطور مگه؟ این عادت رضا بود که هیچگاه به سوالی پاسخ نمی داد. بلکه سوال را با سوالی دیگر جواب می داد. مهشید این عادت رضا را می دانست. اما نمی دانست چرا باز هم آمادگیش را نداشت. تصمیم داشت صحبت کند. خودش این تصمیم را گرفته بود. اما حالا حتی پاسخ دادن به این سوال را سخت می دید. هربار فکر می کرد باید با رضا صحبت کند. باید به رضا بگوید. باید رضا می دانست. اما باز هم وقتی نوبت به گفتن می رسید، سریع درمی یافت که چقدر همۀ حرفها تکراریست. چقدر بی فایده است و چقدر برای رضا با هرکلمه و هرنوع بیانی که مطرح می شد باز غیرقابل درک بود. اما دیگر دیر شده بود. نمی توانست عقب نشینی کند. معذب روی لبۀ مبل نشسته بود. باصدایی که حاکی از دودلی و استیصال درونش بود، بدون اینکه به چهرۀ رضا نگاه کند به تصویر تلوزیون چشم دوخت و گفت : •- اگر نگاه نمی کنی خاموشش کن می خوام باهات صحبت کنم. رضا حتی صورتش را به طرف مهشید برنگرداند. چشمهایش همچنان به سمت تلوزیون بود. اما به نشانۀ ابراز آمادگی برای شنیدن سخنان مهشید صدای تلوزیون را تقریباً تا آخر کم کرد. چند لحظه ای گذشت. مهشید به سختی چشمهایش را از نقش و نگار قالی جدا کرد و با جمع کردن تمام انرژی اش، نگاهش را روی رضا متمرکز کرد. •- ببین!… من واقعاً نمی دونم تو چطور داری ادامه میدی، اما ادامه این وضع برای من دیگه واقعاً غیرممکن شده. باورم نمیشه که ما دوتا قراره تا پایان عمرمون اینطوری در کنار هم تحلیل بریم و پیر بشیم. ببین… من خیلی فکر کردم… مشکلات من و تو چیز تازه ای نیستند که من درکشون برام مشکل باشه. اما ادامه این وضعیت مشکله. تو زندگی خودت را داری، کار خودت را داری، تفریحات مخصوص به خودت را داری… نمی دونم، همینجوری هم خوشحالی. این خیلی خوبه، ولی من اصلاً خوشحال نیستم. من برام سخته. من نمی تونم هر روز صبحم را شب کنم و شبم را صبح و درپایان یک مدت دراز وقتی به پشت سرم نگاه می کنم، ببینم درواقع انگار هیچ کار نکردم. اصلاً زندگی نکردم… انگار اصلاً هیچ وقت زنده نبودم. نمی دونم، این حرفها انقدر تکراری که حتی گفتنش خودم را هم اذیت می کنه. اما من آدمم، یک فرقی با گوسفند دارم. آدم قادره خودش فکر کنه، تصمیم بگیره، هدفی داشته باش، برای هدفش تلاش کنه. من گوسفند نیستم که صبح به صبح دنبال گله برم به چراگاه، به قدرکافی بخورم تا شیرم تا گوشتم تا پشمم به درد بخور باشه و بعد هم به ارادۀ یک نفر دیگه برگردم به آخور تا روز بعد… من می خوام زندگی کنم رضا! من می خوام برم سرکار، می خوام رشد کنم، می خوام امروزم با دیروز فرق کنه، می خوام اگه از یه چیزی خوشم میاد بتونم بدونه پرسیدن از تو اونو بخرم. می خوام خودم تصمیم بگیرم چه چیزی رو این ماه برای یاشار تهیه کنم و چه چیزی رو بذارم برای ماه آینده! می خوام… رضا با بی تفاوتی صحبت مهشید را قطع کرد و بدون اینکه حتی به سویش نگاه کند با تحقیر گفت: •- یعنی مثلاً اگر بری سرکار یا مثلاً بری کلاس کامپیوتر و با اینترنت کار کنی، رشد کردی؟ فکر می کنی با این مزخرفات چیزی به دست میاری که الان نداری؟ نه خانم عزیز! می دونی فقط با این کارها چی پیش میاد. بچه ات تو مهدکودک ها و مطابق با سلیقه و طرز فکر آدم های دیگه بزرگ میشه، شوهرت غذاش را با رفقاش و شاید حتی جاهای دیگه میخوره و کم کم انقدر بهش مزه می کنه که دیگه حتی اگر التماسش هم بکنی شاید به خونه برنگرده و جنابعالی هم آخر ماه با هفتاد هزارتومن دریافتی، که البته بعلاوه صد هزار تومن دیگه که از بنده باید بگیرید و بگذارید روش ، تا بتونی یک ماه با آژانس تشریف ببرید سرکار، حتماً تو دلتون قندآب می شه و رشد می کنید . •- چرا آژانس…؟! •- مهشید!… انقدر احمق نباش. یعنی تو فکر می کنی من اجازه میدم زنم بره گوشۀ خیابون میون یک مشت بی سروپا بایسته، یا رون و بازوش را تو تاکسی ها بچسبونه به تن مردهای غریبه، اونها کیف بکنند؟! رضا کاملاً عصبانی به نظر می رسید. مهشید دوست نداشت بحث به اینجا بکشد ولی قادر نبود خودش را کنترل کند. درحالیکه بی اراده از جا بلند می شد و روی مبلی که درست روبروی رضا بود می نشست پاسخ داد: •- اون بی سروپاها که جنابعالی وصفشون را می کنید، یک مشت انسان شریفند که برای امرار معاششون زحمت می کشند و انقدر خوش شانس نبودند که مثل شما پدرشون ماشین زیر پاشون بگذاره. درضمن اگر همۀ مشکلات شما به همین جا ختم میشه، بنده تعهد می کنم که جز با اتوبوس که قسمت زنونه جداگانه داره رفت و آمد نکنم. رضا که مجدداً داشت به تلوزیون نگاه می کرد ، اینبار مستقیم به چشمهای مهشید خیره شد. •- تو واقعاً انقدر بچه ای یا خودت را می زنی به نفهمی؟!… تا وقتی انقدر بی شعوری من دلیلی نمی بینم که حتی چیزی را برات توضیح بدم. چون تو اصلاً نمی خوای که بفهمی که من هنوز انقدر بی غیرت نشدم که زنم را بفرستم توی این شرکتها و کارخانه ها تا به اسم کار با مردها بلاسه و بچه ام هم از توی این مهدکودکهای کوفتی هزار تا درد و مرض بگیره، چرا؟ چون خانوم می خواد رشد کنه. رضا از جا بلند شد. کنترل تلوزیون را روی مبل پرت کرد و درمقابل چشمهای حیرت زده و دهان نیمه باز مهشید که تازه می خواست چیزی بگوید، سالن را ترک کرد و به دستشویی رفت. ” باید بهش می گفتم ؛ باید همان لحظه از جا بلند می شدم و جلوی رفتنش را می گرفتم. باید بهش می گفتم که اجازه ندارد با من اینطور صحبت کند. باید بهش می گفتم نمی گذارم به جای من فکر کند و به جای من تصمیم بگیرد. باید می گفتم که اینبار مثل دفعات گذشته نیست. اما مهم نیست… به زودی خودش همه چیز را خواهد فهمید . شنبه در دادسرا آدرس بنگاه را می دهم. باید احضاریه را به آنجا بفرستند تا حسابی به خودش بیاید. مهم نیست… مهم نیست اگر به خانه بیاید و داد و بیداد راه بیندازد… اما نه، نباید بگذارم بتواند مرا محکوم کند. اینجوری همه چیز به نفع او تمام می شود. نمی توانم جوابی برای اینکه چه لزومی داشت که چنین حرکتی بکنم بیاورم… “ مهشید روی تخت دراز کشیده بود وسعی می کرد به سر و صدای زیاد پخش کارتون از تلوزیون، که یاشار را مجذوب خودش کرده بود اهمیتی ندهد و سروسامانی به افکارش ببخشد. حدود چهل و هشت ساعت از گفتگویش با رضا می گذشت اما همچنان مالامال از حرف بود. از دو شب پیش تا آنلحظه میلیونها جملۀ نگفته را در مغزش چرخانده بود.حس گاوی را داشت که حرفهای جویده شده و قورت داده شده را مدام نشخوار می کند. حداقل نشخوار کردن برای هضم غذای گاو کمکی می کرد. اما در ذهن چرخاندن حرفهای ناگفته هیچ تاثیر مثبتی نمی توانست برای مهشید داشته باشد. اما با علم به تمام اینها باز هم اینکار را می کرد. شاید چون درواقع کنترلی روی این عمل نداشت و قادر نبود آن را متوقف کند. دعوای زناشویی ۷ وقتی با رضا ازدواج می کرد، آنقدر همه چیز فوق العاده به نظر می رسید که اصلاً به یک چنین روزهایی فکر نکرده بود. مجلس عروسی باشکوه بود. زیباترین و رویایی ترین لباس عروسی که در جدیدترین ژورنالهای آن زمان پیدا می شد، درست به اندازۀ جزئی ترین فرورفتگی ها و برجستگی های بدنش برایش دوخته شده بود. سرویس سر عقد هرچند آنچنان که مهشید دلش می خواست نگین دار نبود، چون حاج آاقا معتقد بود طلایی که می خریدند نباید چنان باشد که اگر روزی بخواهند بفروشند از ارزشش کم شده باشد، اما آنقدر سنگین و چشمگیر بود که در نهایت رضایت همه مخصوصاً مادر را کاملاً تامین کرده بود. شیرینی ها از معروفترین قنادی رسید. در چهارگوشۀ سالن تپه های جذابی از بهترین نوع میوه های فصل چشم را خیره می کرد . مادر از شادی مثل کبک می خرامید. ماندانا به خاطر عروسی از انگلیس آمده بود. باریک و کشیده، در آن لباس شب مشکی که بیشتر از هفتاد سانتی متر پارچه نبرده بود، بیشتر شبیه یک لک لک بود. حتی حاضر نشد عینک ذره بینی اش را از چشم بردارد. اما مادر بالاخره توانست متقاعدش کند که به آرایشگاه برود و موهایش را شینیون کند. لباس پر پولک مسخره را از یک حراجی آخر سال در یکی از آن فروشگاه های چند طبقۀ انگلیس، تقریباً به یک سوم قیمت خریده بود و از این بابت خیلی راضی بود. آن روز پیش از ظهر به قدر کافی برای پولی که مجبور شده بود به آرایشگاه بدهد، غر زده بود و مدام شکایت داشت که باورش نمی شد ناچار شده این همه پول برای چیزی که با یک حمام رفتن از بین می رود، بدهد. اما علی الرغم انتظار مهشید و مادر درواقع ماندانا درمقابل دیدن آن همه خرج بی دلیل و تشریفات مسخره فقط سکوت کرد. شاید تسلیم شده بود. شاید اعتراض را دیگر کاملاً بی فایده می دید. شاید هم تازه متوجه شده بود که آن همه اعتراضی که برای نرفتن به آرایشگاه کرده بود، درواقع اشتباه بوده و در حقیقت برای چنین ضیافت پرشکوهی آن خربزۀ سبز شده بالای کله اش لازم بوده است… مسخره بود. اما به راستی مهشید هم خوشحال بود. در بچگی عاشق کارتون سیندرلا بود. اما واقعاً باور نمی کرد که روزی حقیقتاً مثل سیندرلای قصه با یک حرکت چوب جادو زیبا و باشکوه در قصر پسر پادشاه باشد. رضا از چند لحظه پس از گفتن « بله » و بالا زدن تور روی صورت عروس ناپدید شده بود.اما برای فیلم برداری سر میز شام که از افتخارات حاج آقا بود “چون تاکید کرده بود که حتماً میز شام هر قسمت باید صدمتر طول داشته باشد و روی هر میز پنج برۀ برشته شده خودنمایی می کرد”، دوباره پیدایش شد. گاهی این احساس به مهشید دست می داد که انگار در مراسم یکی دیگر شرکت کرده است. انگار اشتباه آمده بود. وقتی خوب به همه چیز نگاه می کرد می دید اگر حضور او را حتی کاملاً هم از آن صحنه ی خودنمایی و فخرفروشی حذف کنند، باز هیچ چیز تغییر نمی کرد.می شد به جای صورت مهشید، در میان قابی از گل و تور، صورت هر دختر دیگری باشد. ذهن مهشید سخت مشغول بازی با این افکار بود که صحنۀ پیش چشمهایش ناگهان در عرض چند دقیقه از آنهمه زن زیباروی بزک کرده با شینیون های مرتفع و لباسهایی که بخش اعظم شانه ها و بازو ها و پشت و سینه و پاهایشان را سخواتمندانه در معرض دید قرار می داد، به طرز اعجاب انگیزی فقط یک چشم به زمین دوخته باقی ماند و توده های پرحجمی از چادرهای گلدار که معلوم نبود تا آن لحظه در کجا مخفی بودند که به این سرعت صحنۀ نمایش را عوض کردند. مهشید هنوز فراموش نکرده بود که چطور آن لحظه با دقت سعی می کرد تا از آن یک چشم ، یا از ارتفاع قد و چاقی و لاغری زنان و یا درنهایت از صداهای نامفهومی که از پشت دستی که لبۀ چادر را محکم روی صورت و دهان گرفته بود، تشخیص دهد که با کدام یکی از اقوام درحال تعارف رد و بدل کردن است. اما سخت تر از آن لحظه ای بود که ناگهان راضیه که به همراه دو خواهر و مادرش تنها زنان غیر محجب از فامیل داماد بودند، با چابکی جلو دوید و چادر سفیدی را که مهشید از آرایشگاه تا سالن به سرداشت، درست مثل آنکه لباسی را روی جالباسی بیاندازد، روی سر مهشید انداخت و جلوهایش را چنان مرتب کرد که مهشید جز قسمت کوچکی از کاشی های کف سالن جای دیگری را نمی دید. مهشید دیگر انتظار این یکی را نداشت. رضا همچنان در حال لبخند زدن بود که مهشید لبۀ چادر را از روی صورتش بالا گرفت و با تعجب به رضا گفت : •- صورتم را دیگه چرا می پوشانید؟! صورت که دیگه تو اسلام مجازه؟ آری، اولین بار دقیقاً همان شب بود که مهشید ابروهای گره خورده، پوزخند گوشۀ لبهای رضا و کلامی که از لای دندانهای به هم فشرده اش خارج می شد، را دید و شنید. •- صورت بعله ، اما نه قیافه ای که آدمها را به گناه بیندازد. اون جمله شاید یک تعریف بود. مثلاً تعریف از زیبایی مهشید. رضا مرد خوبی بود. کسی که به این چیزها اعتقاد داشته باشد، خودش هم اینطوری زندگی می کند. نگاه به صورت یک زن زیبا، از نظر رضا گناه بود… مهشید دلش می خواست رضا را ببوسد. اما حیف که دیگر کاملاً در قسمت مردانه بودند و مهشید با وقار و آرامش شروع به نگاه کردن به کاشی های سفید و مشکی کف سالن نمود… •- مامان! کارتون قطع شد! مهشید از روی تخت به هیکل کوچولویی که میان قاب در ایستاده بود و
موضوعات مرتبط: برچسبها: زندگی شبیه شعریست قافیه هایش با من ، ” تو ” فقط همیشه ردیف باش ! . . . گل اگر چشم خودش باز کند خواهد مرد / ماه در اوج غرورش به زمین خواهد خورد چون به زیبایی تو حسرت ، عالم خوردند / برق چشمان تو روح از تنشان خواهد برد . . .
. انسانهای خوب همانند گلهای قالی اند نه انتظار باران را دارند و نه دلهره ی چیده شدن ، دائمی اند ! . . . دیـگـــر نه اشـکـــهایــم را خــواهـی دیــد نه التـــمـاس هـــایم را و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را… به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی درخـتـی از غــــرور کـاشـتم… . . . دلی که شکستی را گچ چاره نکرد ، گل گرفتمش . . . . . . با یاد تو این ستاره ها رنگی بود / این دفتر خاطرات من سنگی بود از درس کلاس عاشقی سهمم باز / یک زنگ فقط دوری و دلتنگی بود . . . . . . دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد / آنچه کردی تو به من هیچ ستم کار نکرد . . . . . . لعنت به همه ی قانون های دنیا که در آن شکستن دل پیگرد قانونی ندارد . . . . . . تا دیروز ، هرچه می نوشتم عاشقانه بود از امروز ، هرچه بنویسم صادقانه است عاشقانه دوستت دارم . . . . . . یه رابطه از اونجایی خراب میشه که تو ناراحتش کنی و یکی دیگه آرومش . . . . . . سرد بودنم را بگذار به حساب گرم بودنت با دیگران . . .
. . . بهانه میتراشی و مرا عذاب میدهی / به روح بی قرار من تو اضطراب میدهی دلم پر از گلایه ها ، تنم اسیر درد و خون / ولی تو قهر با دلم برای لحظه ی مکن . . . . . . به همون اندازه که ماهى دوست نداره برسه به خشکى دوست دارم . . . . . . کاش نامت را با خط بریل مینوشتند صدا کردنت کافی نیست ، شکوه اسم تو را باید لمس کرد ! . . . سفری به دور دنیاست ، وقتی دستانم تا انتها ، رویت را نوازش می کنند . . . . . . دلی دارم ز جنس سنگ و شیشه / چنان مهرت به جانم کرده ریشه که در شش گوشه ی قلبم نوشته / عزیزم ، دوستت دارم همیشه . . . . . . دلم چندین سال است روزه ی عشق گرفته است ! اذان افطارش را تو بگو . . . تنهایی یعنی : ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است ، اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است ! . . . در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟ مثل آرامش بعد از یک غم ، مثل پیدا شدن یک لبخند مثل بوی نم بعد از باران ، در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟ من به آن محتاجم ! . . . دل آرام را بی تاب میکنی ، دل بی تاب را آرام آخرش نگفتی: تو ، دردی یا درمان ؟ . . . اگر دو نفر لبه پرتگاهی باشند کدومشون رو نجات میدی !؟ اونی که خیلی دوستش داری ؟ یا اونی که خیلی دوست داره ؟ . . . ز تلخی سکوتت من چه بگویم / همان بهتر که از غم ها نگویم تو کاری کرده ای با بی وفایی / دگر از عشق خود با کَس نگویم . . . . . . می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … ! از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما “ فهمیدم پای ” او ” در میان است . . . موضوعات مرتبط: برچسبها:
اگر دختری در سنین ازدواج هستید، بهتر است مردان را بهتر بشناسید… شناخت روحیه مردان نه تنها مشکلات زوجین را کم می کند بلکه باعث برقراری رابطه بهتر بین آنها می شود. روان شناسانی که نقش جنسیت را در برقراری ارتباط مطالعه می کنند، این ۱۲ نکته را در مورد شناخت مردان با اهمیت می دانند.
۱. مردان در مورد احساسشان صحبت می کنند اما… مردان ترجیح می دهند درمورد احساساتشان غیرمستقیم صحبت کنند. پس از نامزدتان بخواهید برنامه اش را برای تعطیلات آخر هفته بگوید یا اینکه فکر و تصور خود را در مورد شما و اولین باری که شما را ملاقات کرده است، بیان کند. پاسخ او روشن می کند احساسش چیست و این گونه خود را به شما نزدیک تر می بیند. ۲. مردان با کارهایشان دوست داشتن را بیان می کنند. بیشتر مردان ترجیح می دهند احساسات و حس دوست داشتن را با انجام برخی کارها بیان کنند، مثلا وقتی وسایل خراب خانه را تعمیر یا حیاط را تمیز می کنند یا سطل زباله را بیرون می برند، دوست داشتن خود را نشان می دهند. حتی خرید کردن برای خانه و زیباسازی محیط آن هم بیانگر این است که شما را دوست دارد. ۳. مردان ازدواج را جدی می گیرند. مردان معمولا از ابراز سریع نظر خود واهمه دارند. شواهد نشان می دهد آنها ازدواج را بیشتر جدی می گیرند ولی ممکن است مدت طولانی تری طول بکشد تا احساس خود را بیان کنند زیرا می خواهند مطمئن شوند کاری که انجام می دهند، درست است. نتایج یک بررسی روی مردان متاهل نشان داد وقتی مردی با اطمینان کامل تصمیم به ازدواج می گیرد، همه جوانب را بررسی کرده و بیشتر معیارها را مطابق میل خود می بیند. ۹۰ درصد مردان می گویند اگر قرار باشد دوباره ازدواج کنند، با همین همسرشان ازدواج خواهند کرد. ۴. او یک شنونده واقعی است. بیشتر ما خانم ها وقتی حرف های دیگران را گوش می کنیم معمولا با حرکات اشاره و بدن و گفتن کلماتی مثل بله یا نه یا می دانم به آنها نشان می دهیم به حرف هایشان گوش می دهیم. این اشاره ها، بخشی از نظر و درک ما را به فردی که در حال صحبت است، منتقل می کند اما این در مورد مردان صدق نمی کند. وقتی که با نامزد خود صحبت می کنید و چیزی نمی گوید یا حرکتی از او نمی بینید، به معنی آن نیست که گوش نمی دهد بلکه ترجیح می دهد ساکت باشد و درمورد آنچه شما می گویید، فکر کند. ۵. مردان بیشتر عمل می کنند. مردان روابطشان را با عمل تقویت می کنند، نه احساس. بسیاری از مردان، با انجام فعالیت هایی مانند ورزش و پیاده روی همراه نامزدشان سعی می کنند به او نزدیک تر شوند. ۶. مردان زمانی را برای خود می خواهند. اگرچه مردان سعی می کنند در بسیاری از فعالیت های خانواده مشارکت کنند اما همه آنها نیاز دارند زمانی مخصوص خود داشته باشند. زمانی که تنها در گوشه ای بنشینند و تفکر کنند. اگر چه مردان از انجام بازی شطرنج، باغبانی یا رفتن به باشگاه ورزشی لذت می برند اما مثل همه، گاهی دوست دارند کسی در کنارشان نباشد و به تنهایی به کارهای مورد علاقه شان بپردازند. وقتی هر یک از زوجین زمان و مکانی را برای تنهایی داشته باشند، بیشتر به هم علاقه مند خواهند شد. ۷. مردان مثل پدرانشان عمل می کنند. اگر می خواهید بدانید مردی که قصد دارید با او ازدواج کنید چگونه مردی است و چه رفتاری دارد، به رفتارهای پدرش نگاه کنید. مردان نقش خود و رابطه با همسرشان را از پدرشان می آموزند. اگر می خواهید بدانید که چگونه با شما رفتار خواهد کرد، ببینید پدرش چه رفتاری با مادرش دارد. ۸. مردان زبان بدن را نمی دانند. مردان کمتر درمورد زبان اشاره و حرکات بدن می دانند و تغییر لحن صدا و حرکات صورت برای آنها کمتر مفهوم دارد. همچنین ممکن است دیرتر ناراحتی زنان را که در چهره شان نمایان است یا پیام های اشاره ای و لحن صدا را تشخیص دهند، بنابراین اگر می خواهید مطمئن شوید پیام را دریافت کرده اند مستقیما آن را بیان کنید. ۹. واکنش مردان سریع تر است. زنان در واکنش نشان دادن به برخی امور و کارها دیرتر از مردان عمل می کنند و مدت طولانی تری برای بیان واکنش و تفکر نیاز دارند. حتی ممکن است در مقابل مردان بیشتر احساس اضطراب و استرس داشته باشند اما مردان در مقابل حوادث واکنش سریع تری نشان می دهند بنابراین وقتی هنوز می خواهید درمورد مباحث شب گذشته صحبت کنید، ممکن است نامزدتان آن را از یاد برده باشد. ۱۰. مردان به قدردانی واکنش نشان می دهند. قدردانی از همسر می تواند تفاوت زیادی در رفتارهای آنها و روابطشان ایجاد کند. مطالعه ها نشان می دهد وقتی از زحمات مردان قدردانی و به آنها ارزش گذاشته می شود، بیشتر سعی می کنند در انجام کارهای خانه و مراقبت از کودک خود را درگیر کنند و خود را تکیه گاه خواهند دانست. ۱۱. مردان، لذت بردن همسر خود را دوست دارند. خوشحالی و شادابی یک زن برای همسرش بسیار بااهمیت است. یک مرد تا زمانی که همسرش درمورد احساسش صحبت نکند از آن باخبر نمی شود، بنابراین بهتر است احساسات و خواسته هایتان را بیان کنید. خواسته خود را صریحا بگویید، زیرا مردان طفره رفتن را دوست ندارند. اگر خواسته خود را واضح بیان کنید، نه تنها گوش می کند، بلکه از خشنود شدن شما احساس خوبی خواهد داشت. ۱۲. مردان نیاز دارند دوست داشته شوند. اگر یک مرد احساس کند از سوی نامزد خود مورد بی محبتی قرار گرفته ، ممکن است به فرد دیگری متمایل شود تا رضایت او را جلب کند. برای پرهیز از این موضوع زنان باید نیازهای عاطفی نامزدخود را درک کنند و برای رفع نیازهای وی بکوشند. موضوعات مرتبط: برچسبها: معنی انواع بوق در ایران: بوووق: سلام حاجی فدات شم بوق: مسیرت کجاست؟ بوبوق: بیا بالا بوووق: برو کنار عوضی! بوق: خانوم کجا؟ برسونمت فدات شم؟ بووق بووق: وایسا الاغ نوبت منه بوق: حله آقا بوق: شما آژانس خواسته بودین؟ بوق بوق بوق: عروس چقدر قشنگه ایشالا مبارکش باد! بوق: در پارکینگو بده بالا پدرسوخته ============= دختر : مامان خواستگاری که میخواد بیاد ازم ۲۳ سال بزرگتره مادر : چی میگی؟ میخوای با یکی همسن بابات ازدواج کنی ؟ دختر : بهم گفته میخواد زنشو طلاق بده مادر : مگه زنم داره ؟ دختر : آره سه تا هم بچه داره مادر : وای خدای من ، آخ قلبم ! دختر : ولی خیلی پولداره ، چند تا برج ساخته که یکی از اونا برج میلاده ! مادر : بگو ببینم خیلی دوستش داری ؟! ============= نحوه درس خواندن دانشجوی ایرانی: ابتدا می بیند که در پاورقی نظریه ای طولانی از کریستام ویلیام خوزئو به همراه بیوگرافی او درج شده و سپس می گوید: نه بابا از این که نمیده ! خود استاد حوصلش نمیشه حتی اسمشو بنویسه چه برسه به سوال دادن. سوال استاد: 1.نظریه کریستام ویلیام خوزوئو را بنویسید 10 نمره 2.کریستام ویلیام خوزئو در چه قرنی می زیست و در چه سنی از دینا رفت؟ 10نمره ============= یکی باید پیدا شود که به مادران گُل سرزمین من بفهماند که اگر شام دیشب خوردنی بود , همان دیشب خورده میشد فدات شم..! ============= حکومت نظامی میشه به غضنفر میگن ازساعت 9به بعدهرکس رودیدین با تیر بزنید . ساعت 7 غضنفر یه نفرو با تیرمیزنه میگن چرا اینو کشتی ؟ میگه آدرسی که این داشت تا ساعت 10هم پیدا نمیکرد ! ============= کانون فرهنگی آموزش قلمچی اعلام کرد که اصغر فرهادی از سال اول دبیرستان در آزمون های این موسسه شرکت میکرده !! ============= ============= ============= ============= ============= اگر دخترتون هنگام خوندن اس ام اس ،یک لبخندِ احمقانه رو صورتش نقش میبنده .. اون اس ام اس از دوست پسرشه .. قلم پاشو میتونید خورد کنید . . . ============= قط یه ایرانی میتونه بعد از شنیدن صدای پیغامگیرِ تلفن بگه “عِـه رفت رو پیغامگیرشون” و سریعاً تلفن رو قطع کنه . ============= غضنفر ميره،حرم امام رضانامه مينويسه: ياامام رضا به من ماشين بده خونه بده پول و ثروت بده،بچه هامو سروسامون بده،بعد بميرم!! از حرم که ميره بيرون تصادف ميکنه درحال مردن ميگه: يا امام رضا داری ازآخرميخونی! ============= غضنفر به نامزدش اس ام اس میده عزیزم من تا ۱۰ دقیقه دیگه میام پیشت اگه نیومدم اس ام اس رو دوباره بخون ! ============= نیوتن در بیانیه ای یادآوری کرد: علاوه بر زمین، یخچال نیز دارای نیروی جاذبه است.. موضوعات مرتبط: برچسبها: دانشمندان در آمریکا می گویند برای اولین بار توانسته اند بزرگترین عمل پیوند صورت را انجام دهند. به گزارش تک ناز ، در نتیجه این عمل پیوند که در بیمارستان مریلند صورت گرفت گیرنده، ریچارد نوریس صورتی جدید از جمله فک، دندان و زبان دریافت کرد. ریچارد نوریس، ۳۷ ساله از ۱۵ سال پیش که گلوله ای تصادفا به صورتش شلیک و شدیدا مجروح شد، خانه را ترک نکرده بود و در مواقع ضروری که مجبور بود بیرون برود صورتش را با ماسک میپوشاند. هزینه این جراحی توسط نیروی دریایی آمریکا پرداخت شده است که امیدوار است تکنیک جدید در عمل پیوند برای مجروحان جنگی عراق و افغانستان موثر واقع شود. گروه جراحان با استفاده از اعضای بدن یک اهدا کننده همزمان روی ۵ نفر عمل پیوند انجام دادند. مجموعه این عمل های جراحی ۷۲ ساعت به طول انجامید. از این میان تنها عمل پیوند صورت آقای نوریس بود که ۳۶ ساعت طول کشید. او لب ها و بینی خود را در اثر سانحه تیراندازی از دست داده بود و حرکات دهانش بسیار محدود شده بود. ادواردو رودریگز، سرپرست گروه جراحان می گوید حال دیگر آقای نوریس می تواند به زندگی عادی خود بازگردد. وی گفت: "هدف ما آن است که امکان بازگشت اعضای صورت به کارکرد اصلی آن را فراهم کنیم و در ضمن از نظر زیبایی نیز نتایج مطلوبی به دست آوریم." گروه جراحان در دانشگاه مریلند می گویند که آقای نوریس اکنون می تواند دندان های خود را مسواک بزند، ریش خود را بتراشد و حس بویایی خود را بازیافته است. دولت آمریکا برآورد کرده است که حدود ۲۰۰ سرباز مجروح ممکن است برای دریافت عمل پیوند صورت واجد شرایط باشند. اولین پیوند صورت در سال ۲۰۰۵ در فرانسه روی زنی انجام شد که صورتش توسط سگ خانگی اش به شدت آسیب دیده بود. در سال ۲۰۱۰ نیز اولین پیوند کامل صورت در اسپانیا صورت گرفت. موضوعات مرتبط: برچسبها: عکس هایی از محصول جدید ایران خودرومدیر عامل گروه صنعتی ایران خودرو از تولید انبوه و عرضه خودرو ایرانی رانا در سال تولید ملی و حمایت از کار و سرمایه ایرانی خبر داد.
|
|
[ فالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |